جدول جو
جدول جو

معنی صفیر کشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

صفیر کشیدن
(خِ کَ دَ)
سوت زدن. سوت کشیدن، کنایه از رسوا و ذلیل نمودن. (آنندراج). سوت کشیدن بعلامت تحقیر:
در چمن هرگه به او همراه می بیند مرا
از پس سر چون رقیبان می کشد بلبل صفیر.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
صفیر کشیدن
سوت زدن سوت کشیدن، سوت کشیدن به علامت تحقیر رسوا و ذلیل کردن
تصویری از صفیر کشیدن
تصویر صفیر کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیر کشیدن
تصویر تیر کشیدن
درد گرفتن عضوی از بدن به حالتی که انگار سوزن در آن فرو می کنند، تیراندازی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ حَکْ کُ کَ دَ)
امتداد. به درازا کشیدن. ادامه یافتن. زمان بسیار گرفتن، صحبت آن دودیر کشید. (یادداشت مؤلف) : دیگر روز با من خالی داشت این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ / لِ کَ دَ)
درد کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). احساس درد نمودن در امتداد یک خط. (ناظم الاطباء). دردی تند و تیز از جائی (در بدن) آغازیدن و بزود به جای دیگری منتهی گشتن چنانکه در اوجاع مفاصل و گزیدگی زنبور و جز آن. درد تندی که در قسمتی باریک از تن، از جائی شروع شده بجائی ختم شود: انگشتم تا بیخ بغلم تیر می کشد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا).
- تیر کشیدن بینی، باریک شدن آن چنانکه در ضعف و سستی بسیار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیر کشیدن زخم، بهم کشیده شدن زخم و سوزش کردن آن. (آنندراج) :
چسان ز درد چنین می توان مسلم جست
کشید تیر چو زخمم ز پشت مرهم جست.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
کیفر بردن. به جزای عمل خود رسیدن. مجازات یافتن. مکافات دیدن:
در فروبست آن زن و خر را کشید
شادمانه، لاجرم کیفر کشید.
مولوی (مثنوی).
رجوع به کیفر بردن شود.
- کیفر از کسی کشیدن، وی را به جزای عمل خود رساندن. مجازات کردن:
سپاس جهاندار بگذار ورنه
به کفران نعمت کشند از تو کیفر.
هندوشاه نخجوانی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ تَ)
رسم کردن صلیب بر سینه یا بر جائی، و رسم کردن صلیب بر سینه نشانۀ استعاذه و نیایش به خدا است. رجوع به صلیب شود
لغت نامه دهخدا
(چَ گُ دَ)
غم خوردن. اندوهناک بودن. نگرانی داشتن. رنج بردن. فکر کردن. اندوه به دل راه دادن:
بهر صورتها مکش چندین زحیر
بی صداع صورتی، معنی بگیر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(نَ نِ گَ تَ / نَ گَ تَ)
صورت کردن. رسم کردن صورت چیزی:
اگر میدید با هم اتحاد بلبل و گل را
مصور میکشید از رنگ گل تصویر بلبل را.
غنی (از آنندراج).
در چشم مور جلوه ندارم ز لاغری
تصویر من به موی میانی کشیده اند.
قاسم مشهدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تیر کشیدن
تصویر تیر کشیدن
درد گرفتن اعضای بدن چنانکه گویی سوزنی درآن فرو میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف بر کشیدن
تصویر صف بر کشیدن
صف آراستن صف آرایی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیفر کشیدن
تصویر کیفر کشیدن
به جزای عمل خود رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیر کشیدن
تصویر تیر کشیدن
((کِ دَ))
درد گرفتن عضوی از بدن انگار که سوزنی در آن فرو می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
رسمٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
Depict, Illustrate, Picture, Portray
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
décrire, illustrer, photographier
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
retratar, ilustrar, fotografar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
تصویر بنانا , وضاحت دینا , تصویر کھینچنا , تصویر کشنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
изображать , иллюстрировать , фотографировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
darstellen, veranschaulichen, fotografieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
зображати , ілюструвати , фотографувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
przedstawiać, ilustrować, fotografować, portretować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
kuelezea, kupiga picha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
চিত্রিত করা , ছবি তোলা , চিত্রিত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
raffigurare, illustrare, fotografare, ritrarre
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
tasvir etmek, açıklamak, fotoğraf çekmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
묘사하다 , 설명하다 , 사진을 찍다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
描写する , 説明する , 写真を撮る , 描く
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
לתאר , להמחיש , לצלם , לתאר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
描绘 , 阐明 , 拍照
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
menggambarkan, mengilustrasikan, memotret
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
บรรยาย , อธิบาย , ถ่ายรูป , พรรณนา
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
afbeelden, illustreren, fotograferen, portretteren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
representar, ilustrar, fotografiar, retratar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تصویر کشیدن
تصویر تصویر کشیدن
चित्रित करना , चित्रण करना , चित्र खींचना , चित्रण करना
دیکشنری فارسی به هندی